روزگار ما چه زیباست، در پس تنهایی هایش چه چیز ها دارد،چشمه ای که در روستایی جاریست که روستا در شهر بود و شهر عضوی از کشوری که تمام نداشته هایش مردمش بود.مردمی با امید ولی بی کس ،زیبا و خالی، مستعد ولی محدود.
در آن کشور یک نفر بود یک نفر که فرمانده بود اما سربازی نبود.فرمانده خورشید بود و ابر ها همه ما بودیم،همه کشور.زمین بستر کشت بود،بستر زراعت اما آفتابی نبود،بارانی نبود،کوهی نبود تا مقابله ابر ها بایستد و سیلی باد را تحمل کند.دریای نبود که جای پستی را پر کند ابر بارده ای نبود که قطره اش را به زمین ببخشد،بادی نبود تا سنگینی مهاجرت و غربت را تحمل کند و آفتابی نبود که تا به زندگی رنگ دهد.دنیایشان خاکستری بود .
امیدم که بیایی،فرمانده.
#بازگشت
- ۹۷/۰۳/۲۶