ساعت 3 بامداد شنبه، بعد از تلاش های زیاد خسته شدم، باید میخوابیدم، جالب اینجا بود که فاز اول پروژه هنوز تموم نشده بود و صبح هم باید میرفتم بیمارستان برای کارآموزی، ساعت 8 بیمارستان بودم، یه لیوان چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به ادامه برنامه نویسی،ساعت 11 برنامه رو تقریبا تموم کرده بودم فقط باید مرتبش میکردم و گزارش رو می نوشتم، دکتر که با دیدن نمودار های عجیب و غریب روی صفحه لپ تاپم کنجکاویش گل کرده بود ازم پرسید داری چیکار میکنی، من هم موضوع پروژه رو واسش کامل توضیح دادم. خوشش اومد. باید تو پروژمون دو گروه از داده ها رو از هم تشخیص میدادیم، داده های ما سیگنال های مغزی بودن. دکتر به من گفت که من هم یه بانک داده دارم از دو گروه سالم و بیمار اگر بتونی روش کار های پردازش سیگنال انجام بدی میشه ازش یه مقاله خوب در بیاری، من هم گفتم میتونم این کار رو انجام بدم چون واقعا تو این کار مهارت دارم و به تمام معنا دوست دارم. ساعت 12 بود کار من تموم شده بود، تونستم تا 75% جداسازی صحیح انجام بدم و تا ساعت 13 گزارش فاز 1 رو تموم کردم.یه تاکسی گرفتم تا سریع برگردم دانشگاه تا فعلا فاز یک رو تحویل داده باشم. پشت درب اتاق استاد منتظر بودم،با اعتماد به نفس کامل رفتم داخل اتاقش و کامل براش کار هایی که انجام دادم رو توضیح دادم. کارم تو این زمینه خوب بود و جداسازی خوبی انجام داده بودم از استاد خواستم تا بهم برای فاز دو هم تا فردا بهم وقت بده. بهم وقت داد، خیلی استاد خوبی بود. رفتم خونه خسته بودم، بدون ناهار گرفتم خوابیدم، ساعت 6 عصر بیدار شدم خیلی آروم برای خودم آشپزی کردم، یه خوراک مرغ درست کردم و یه نوشیدنی خوشمزه، به اتفاقای روز گذشته فکر میکردم خندم گرفته بود چون علاوه بر پروژه دانشگاه باید یه پروژه دیگه هم برای دکتر آماده می کردم، به هر حال نشستم پشت لپ تاپم و شروع کردم به کدزنی و همون اتفاقای شنبه دوباره تکرار شد.خیلی وقت بود روزام تکراری شده بود، ولی از این تکرار دیگه متنفر نبودم. یکشنبه ساعت 13 پشت درب اتاقش بودم، یه نفر دیگه چند دقیقه بعد اومد چون نوبت اون بود بهش گفتم زودتر بره. دیگه نوبت من شده بود استاد داده های خودش رو با من مقایسه کرد و نتیجه جداسازی 78% صحیح داده ها رو نشون میداد، به خودم گفتم این همه زحمت برای 3%!!! به استاد گفتم بیشترین جداسازی چند درصد بوده، گفتش بهترین جداسازی 81% بود بعدی 80% و بعدی هم شما بودید که 78% به دست آوردید. خیالم راحت شد هرچند کامل نبودم اما تا الان نتیجه خوبی به دست اورده بودم، استاد خواست نمره هامو ببینه و اینجا بود که دلهره شروع شد چون امتحان پایان ترممو شده بودم 9 از 27 و واقعا احتمال افتادنم از این درس زیاد بود. با دیدن نمره هام تعجب کرد ازم پرسیدی چطوری انقدر بد شدی؟ و من هم جوابی نداشتم تا بدم چون واقعا نخونده بودم همون چیزایی رو که رو برگه نوشته بودم به خاطر کلاسایی بود که رفتم و گرنه در کل به جای نمره 9، نمره صفر حقم بود. استاد لبخندی زد و گفت خیالت راحت یه جوری نمودار میزنم تا درسو نیوفتی. انصافا اون لحظه عاشقش شدم. آخه مگه استاد انقدر خوب میشه؟!!!
پی نوشت: استاد خانم بود.
- ۹۷/۰۵/۱۲