چهارشنبه شد. نمره هامون اومده بود، استاد راست گفتش یه جوری نمودار زده بود تا نیوفتم!!! رفتم تا ایمیلم رو چک کنم، دیدم استاد یه ایمیل زده بود بهم نوشته بود:
با سلام
لطفا به دفتر من مراجعه فرمایید.
مونده بودم که منظورش چیه. یعنی میخواد راجع به نمره ام با باهام صحبت کنه؟ یا درباره افت تحصیلیم بعد از بیماریم؟یا در مورد مشروط شدنم؟ یا درباره درسایی که افتاده بودم؟ دائما این افکار اومدن سراغم، تمام اون اتفاقایی که تو ترم دو و ترم پنج اومدن سراغم تو سرم رژه میرفتن درست مثل سربازانی که رژه میرن. تو این یه سالی که گذشت دائما تلاش میکردم تا اون زمان ها رو فراموش کنم اما هیچوقت موفق نشده بود چون اون دوران بخشی از زندگیم بود، بخشی از زندگیم که در کل مسیر آینده ام رو عوض کرد و این یعنی تا آینده این دوران با من خواهد بود. صبر کردم تا شنبه بشه، ببینم با من چیکار داره. ذهم هزار جا رفت. شنبه پشت در اتاقش بودم، وقتی رفتم داخل اتاق چند تا کتاب گذاشت روی میز و گفت میتونید جایزتونو انتخاب کنید. من هاج و واج مونده بودم، جایزه، اونم من، من؟ مطمئنید استاد؟خندید و گفت به 5 نفری که بهترین جداسازی رو داشتن جایزه میدیم و شما چهارم شده بودید.اونجا بود که دوباره عاشقش دم!!!. ظاهرا یه نفر دیگه بهتر از من جداسازی کرده بود. از بین کتابا یکی رو انتخاب کردم. کتاب رو تو دستم گرفتم. به تمام اون زحمت هایی که کشیدم فکر میکنم، به کتاب نگاه میکنم، دیگه خسته نبودم، دوباره به کتابی که بازش نکردم نگاه میکنم، جلد بنفش رنگش با وزن سبکش تنها معیار من برای انتخابش بودن. لبخند میزنم دیگه خبری از افکار مایوس کننده نبود، یاد یه انیمه افتادم، shigatsu wa kimi no uso ، احساس میکردم چشمام دارن برق میزنن، دیگه دنیام خاکستری نبود، رفتم کتابخونه دانشگاه، یه فصل از کتاب رو خوندم راجع به یه مادر ارمنی بود که تو اهواز زندگی میکنن. لپ تاپم رو روشن میکنم و شروع میکنم به مطالعه، دلم بیشتر میخواست، دوست داشتم بیشتر بدونم، بیشتر بفهمم، بیشتر... بیشتر ... و بیشتر.
زندگی من همینطور ادامه داره. تا جایی که نمیدونم. اما نمیخوام وقتی به گذشته نگاه میکنم حسرت بخورم که چیزی نفهمیدم یا اینکه پیشرفتی نکردم، آدمایی مثل من عاشق پیشرفت هستن، اگه یه جایی متوقف بشن، ناراحت میشن.اون فقط به من یه کتاب نداد، هویتم رو بهم برگردوند.
- ۹۷/۰۵/۱۲