شعر ها ناقص

لطفا کمک کنید تا کامل شن

شعر ها ناقص

لطفا کمک کنید تا کامل شن

آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چهارشنبه شد. نمره هامون اومده بود، استاد راست گفتش یه جوری نمودار زده بود تا نیوفتم!!! رفتم تا ایمیلم رو چک کنم، دیدم استاد یه ایمیل زده بود بهم نوشته بود:

با سلام

لطفا به دفتر من مراجعه فرمایید.

مونده بودم که منظورش چیه. یعنی میخواد راجع به نمره ام با باهام صحبت کنه؟ یا درباره افت تحصیلیم بعد از بیماریم؟یا در مورد مشروط شدنم؟ یا درباره درسایی که افتاده بودم؟ دائما این افکار اومدن سراغم، تمام اون اتفاقایی که تو ترم دو و ترم پنج اومدن سراغم تو سرم رژه میرفتن درست مثل سربازانی که رژه میرن. تو این یه سالی که گذشت دائما تلاش میکردم تا اون زمان ها رو فراموش کنم اما هیچوقت موفق نشده بود چون اون دوران بخشی از زندگیم بود، بخشی از زندگیم که در کل مسیر آینده ام رو عوض کرد و این یعنی تا آینده این دوران با من خواهد بود. صبر کردم تا شنبه بشه، ببینم با من چیکار داره. ذهم هزار جا رفت. شنبه پشت در اتاقش بودم، وقتی رفتم داخل اتاق چند تا کتاب گذاشت روی میز و گفت میتونید جایزتونو انتخاب کنید. من هاج و واج مونده بودم، جایزه، اونم من، من؟ مطمئنید استاد؟خندید و گفت به 5 نفری که بهترین جداسازی رو داشتن جایزه میدیم و شما چهارم شده بودید.اونجا بود که دوباره عاشقش دم!!!. ظاهرا یه نفر دیگه بهتر از من جداسازی کرده بود. از بین کتابا یکی رو انتخاب کردم. کتاب رو تو دستم گرفتم. به تمام اون زحمت هایی که کشیدم فکر میکنم، به کتاب نگاه میکنم، دیگه خسته نبودم، دوباره به کتابی که بازش نکردم نگاه میکنم، جلد بنفش رنگش با وزن سبکش تنها معیار من برای انتخابش بودن. لبخند میزنم دیگه خبری از افکار مایوس کننده نبود، یاد یه انیمه افتادم، shigatsu wa kimi no uso ، احساس میکردم چشمام دارن برق میزنن، دیگه دنیام خاکستری نبود، رفتم کتابخونه دانشگاه، یه فصل از کتاب رو خوندم راجع به یه مادر ارمنی بود که تو اهواز زندگی میکنن. لپ تاپم رو  روشن میکنم و شروع میکنم به مطالعه، دلم بیشتر میخواست، دوست داشتم بیشتر بدونم، بیشتر بفهمم، بیشتر... بیشتر ... و بیشتر.

زندگی من همینطور ادامه داره. تا جایی که نمیدونم. اما نمیخوام وقتی به گذشته نگاه میکنم حسرت بخورم که چیزی نفهمیدم یا اینکه پیشرفتی نکردم، آدمایی مثل من عاشق پیشرفت هستن، اگه یه جایی متوقف بشن، ناراحت میشن.اون فقط به من یه کتاب نداد، هویتم رو بهم برگردوند.

  • میلاد ساده
  • ۰
  • ۰

ساعت 3 بامداد شنبه، بعد از تلاش های زیاد خسته شدم، باید میخوابیدم، جالب اینجا بود که فاز اول پروژه هنوز تموم نشده بود و صبح هم باید میرفتم بیمارستان برای کارآموزی، ساعت 8 بیمارستان بودم، یه لیوان چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به ادامه برنامه نویسی،ساعت 11 برنامه رو تقریبا تموم کرده بودم فقط باید مرتبش میکردم و گزارش رو می نوشتم، دکتر که با دیدن نمودار های عجیب و غریب روی صفحه لپ تاپم کنجکاویش گل کرده بود ازم پرسید داری چیکار میکنی، من هم موضوع پروژه رو واسش کامل توضیح دادم. خوشش اومد. باید تو پروژمون دو گروه از داده ها رو از هم تشخیص میدادیم، داده های ما سیگنال های مغزی بودن. دکتر به من گفت که من هم یه بانک داده دارم از دو گروه سالم و بیمار اگر بتونی روش کار های پردازش سیگنال انجام بدی میشه ازش یه مقاله خوب در بیاری، من هم گفتم میتونم این کار رو انجام بدم چون واقعا تو این کار مهارت دارم و به تمام معنا دوست دارم. ساعت 12 بود کار من تموم شده بود، تونستم تا 75% جداسازی صحیح انجام بدم و تا ساعت 13 گزارش فاز 1 رو تموم کردم.یه تاکسی گرفتم تا سریع برگردم دانشگاه تا فعلا فاز یک رو تحویل داده باشم. پشت درب اتاق استاد منتظر بودم،با اعتماد به نفس کامل رفتم داخل اتاقش و کامل براش کار هایی که انجام دادم رو توضیح دادم. کارم تو این زمینه خوب بود و جداسازی خوبی انجام داده بودم از استاد خواستم تا بهم برای فاز دو هم تا فردا بهم وقت بده. بهم وقت داد، خیلی استاد خوبی بود. رفتم خونه خسته بودم، بدون ناهار گرفتم خوابیدم، ساعت 6 عصر بیدار شدم خیلی آروم برای خودم آشپزی کردم، یه خوراک مرغ درست کردم و یه نوشیدنی خوشمزه، به اتفاقای روز گذشته فکر میکردم خندم گرفته بود چون علاوه بر پروژه دانشگاه باید یه پروژه دیگه هم برای دکتر آماده می کردم، به هر حال نشستم پشت لپ تاپم و شروع کردم به کدزنی و همون اتفاقای شنبه دوباره تکرار شد.خیلی وقت بود روزام تکراری شده بود، ولی از این تکرار دیگه متنفر نبودم. یکشنبه ساعت 13 پشت درب اتاقش بودم، یه نفر دیگه چند دقیقه بعد اومد چون نوبت اون بود بهش گفتم زودتر بره. دیگه نوبت من شده بود استاد داده های خودش رو با من مقایسه کرد و نتیجه جداسازی 78% صحیح داده ها رو نشون میداد، به خودم گفتم این همه زحمت برای 3%!!! به استاد گفتم بیشترین جداسازی چند درصد بوده، گفتش بهترین جداسازی 81% بود بعدی 80% و بعدی هم شما بودید که 78% به دست آوردید. خیالم راحت شد هرچند کامل نبودم اما تا الان نتیجه خوبی به دست اورده بودم، استاد خواست نمره هامو ببینه و اینجا بود که دلهره شروع شد چون امتحان پایان ترممو شده بودم 9 از 27 و واقعا احتمال افتادنم از این درس زیاد بود. با دیدن نمره هام تعجب کرد ازم پرسیدی چطوری انقدر بد شدی؟ و من هم جوابی نداشتم تا بدم چون واقعا نخونده بودم همون چیزایی رو که رو برگه نوشته بودم به خاطر کلاسایی بود که رفتم و گرنه در کل به جای نمره 9، نمره صفر حقم بود. استاد لبخندی زد و گفت خیالت راحت یه جوری نمودار میزنم تا درسو نیوفتی. انصافا اون لحظه عاشقش شدم. آخه مگه استاد انقدر خوب میشه؟!!!

پی نوشت: استاد خانم بود.

  • میلاد ساده